میدانی...؟!

من هنوز هم در پس تمام اتفاق هایی که نیفتاده اند میشکنم...

چشم هایت را ببند!

گوش کن...

اهورا دلش را بغل گرفته...

و

زیر آوار بغض های فرو ریخته اش...

جـــــــــــــیغ میکشد...!!!

...............

چقدر تلخ شده ای

این روزها...

قندهایت را

در دل چه کسی آب میکنی...؟!

 

 

رهای آوا...

یواش میگویی بمان که چشم تر کنم...؟!

که بغض کنم از صدای مهربانت...؟!

که زن شوم...؟!

با تمام حصار زنانگی بمانم...؟!

که آغوش باز کنم برای دلبری کردن هایت...؟!

که سر به شانه های ظریفم هق هق کنی...؟!

یادت رفته است...

بگذار یادت بیاورم...

براي نمايش بزرگترين اندازه كليك كنيد

مچاله شده ام در خودم...

با بوی سیگار

و طعم تلخ چای مانده...!

پنجره را باز نکن امروز دلم میخواهد

غمگین باشم...!!!

 

.............

آنهــــــــایی که به جــــــــای فریاد زدن ، سکوت می کننــــــــد

یک روز به جــــــــای اینکــــــــه صبـــــر کننــــــــد

درب را باز می کننــــــــد و می رونـد...