رهای آوا...
عاشق آن لحظه ام...
که کنارت هستم...!
و کودک درونم از اشتیاق با تو بودن
میخواهد زمین و زمان را بهم بریزد...!

عاشق آن لحظه ام...
که کنارت هستم...!
و کودک درونم از اشتیاق با تو بودن
میخواهد زمین و زمان را بهم بریزد...!

به چشم هایت بگو ...
اینقدر برای دلم ...رجز نخوانند...
من اهل جنگ نیستم!
شاعرم!
خیلی که بخواهم گرد و خاک کنم،
شعری مینویسم...
آنوقت اگر توانستی...
مرا در آغوش نگیر...!!!

اگه از بدی هاش فرار نکردی و موندی...
دیگه تمومه.....!!!!
اون شده همه ی دنیات....!

وقتی با مشت هایش قلبم را میشکست...
همه ی فکرم این بود:
" مبادا دستانش زخمی شود...؟! "
اندوه که از حد بگذرد
جایش را میدهد به یک بیاعتنایی مـزمـن !
دیـــگـر مـهـم نـیـســت :
بــــــــــودن یا نـبـــــــــودن ؛
دوست داشـتــن یا نـداشـتـــن ...
آنـچه اهـمـیـت دارد
کــــشــــداری رخـوتـنـاک حسی است
که دیگر تـو را به واکـنـش نمیکـشانــــد !
در آن لحظه فـقـط در سکوت غـرق می شـوی
و نـگـاه میکـنی و نـگــــــــــاه ...

دلـم گـرفته است ...
نه اینـکه کسی کاری کرده باشد نه ...
من آنقدر آدم گریز شده ام
که کسی کارش به اطراف من هم نمی رسد..
دلم گرفتـه است که آنچه هستم را نمی فهمند ...
و آنچه هستند را میپذیرم ...
و دنیـا هم به رویش نمی آورد این تنـاقض را ...

آنقدر باورت دارم....
که وقتی میگوییی باران خیس میشوم...!


امشبــــ همــــِ چــــیز رو بـــِ راه استـــــ...
... همـــِ چیز آرامـــِ... آرامــِ... باورتـــ میشـود؟!
دیگـــر یاد گرفتـــِ امــ شبها بخوابمـــ "با یاد تو"
تو نگرانمــ نشو.....!
همــِ چیز را یاد گرفتــِ امـــ..!
راه رفتنــــ در اینــــ دنیا را همـــ بدونـــ تو یاد گرفتــِ امــ..!
یاد گرفتــِ امـــ که چگونـــِ بے صدا بگریمـــ...!
یاد گرفتـــِ امــ که هقــ هــقـ گریه هایمــ را با بالشمــ بے صدا کنمــ...!
تو نگرانمــ نشو...!
همــِ چیز را یاد گرفتــِ امــ...!
یاد گرفته امــ چگونــِ با تو باشمــ بے آنکــِ تو باشے !
یاد گرفته امـــ.... نفســ بکشمـــ بدون تو.... و به یاد تــو!
یاد گرفته امـــ که چگونه نبودنتــ را با رویاے با تو بودنـــ پر کنمـــ....!
تو نگرانمـــ نشو !
همــِ چیز را یاد گرفته امـــ! یاد گرفته امــ که بے تو بخندمـــ...
یاد گرفته امــ بے تو گریه کنمــ... و بدون شانه هایتــ...!
یاد گرفته امــ... که دیگر عاشقــ نشومــ به غـیر تو!
یاد گرفته امــ که دیگــر دلــ به کسے نبندمــ....
و مهمتــر از همــِ یاد گرفتمــ کــِ با یادتــ زنده باشمــ و زندگے کنمــ!
اما هنوز یکــ چیز هستــ که یاد نگرفتمــ....
کـِ چگونه....!؟! براے همیشه خاطراتتــ را از صفحه دلمــ پاکـ کنمـ...
و نمیخواهمـ که هیچ وقتـ یاد بگیرمـ....
تو نگرانمـ نشو!!
"فراموشــ کردنتــ" را هیچـ وقتــ یاد نخواهمــ گرفتــ...
اولين قطره اشك از چشمان چه كسی خواهد ريخت...
و آخرين كسي كه مرا فراموش ميكند كيست...!!!

وقتی من به خاطر چیزهای الکی و کوچیک
از دستت عصبانی می شم
یعنی خیلی عاشقتم!
عوض ناراحت بودن از دستم قدرم رو باید بدونی...!

پ.ن:بخدا خودشیفته بازی درنیاوردم:|

دیدگانت را نبند...
نگاهت را ندزد...
تو که میدانی آیه آیه ی زندگیم
از گوشه ی چشمانت تلاوت میشود...!
تا در صندوق صدقات بیاندازد
که ناگهان یاد جمله ای افتاد
و منصرف شد!!
(صدقه عمر را زیاد میکند)
اشکــ هـایـی کــه بـی امـان مــی ریـزنـد
و بغضــی کـه هنــوز گیــر کـرده!
نمیـدانــی چـه دردی دارد
وقتــی حـالمــ در واژه هــا همــ نمــی گنجــد...
