رهای آوا...
دلتنگ که میشوی...دیگر انتظار معنا ندارد!
یک نگاه کمی نامهربان،
یک واژه ی کمی دور از انتظار،
یک لحظه فاصله...
میشکند بغضت را.......!!!
+ نوشته شده در 2012/10/21 ساعت 18:43 توسط اهورا
|
از سکـــوتــم بتـــرس ...!
وقتــي که ساکـــت مي شوم ...
لابـد همــه ي درد دل هايــم را بــرده ام پيش خــــدا ...
بيشتر که گوش دهــي ..
از همــه ي سکوتـــم .. از همــه ي بودنــم ..
يک "آه" مي شنـــوي ...
و بايد بترســي ..
از "آه" مظـلـومـي که فريــاد رسـي جز خـدا ندارد...
+ نوشته شده در 2012/10/21 ساعت 18:38 توسط اهورا
|
اینجایی که من زندگی میکنم آدم های پست زیاد دارد...!!!
از خیانت متنفرند،
از اینکه عشقشان را با کسی دیگر ببینند!!!
اما یکجور افتخار است برایشان
یک نوع غرور!
وقتی کسی را از عشقش جدا میکنند...!
سگ.ن:هنوز از مادر زاده نشده کسی که بخواد بین منو عشقم فاصله بندازه یا بخواد عشقمو ازم بگیره!!!
هییییییی تویی که از این فکرای احمقانه تو سرته به عکس خوب نیگا کن دستای منو رهام محکم به هم چفت شده
حالا اگه میتونی جداش کن!!!
+ نوشته شده در 2012/10/20 ساعت 18:23 توسط اهورا
|
بغض..!
گلویش را به درد آورده بود
وقتی که
گردنش را زیر گیوتین احساس بردند...!
+ نوشته شده در 2012/10/20 ساعت 18:13 توسط اهورا
|
رهای آوا...
بغضم را با تو تقسیم می کنم
اشکهایم را به قرض بگیر و
با چشم های من گریه کن
قطرات پیشکشی ام را نشمار،
" وُسعــم همین است".....
تو که بدانی کافیست،
بگذار دیگران بگوینــد،
درد هدیـه می کند........
+ نوشته شده در 2012/10/20 ساعت 17:55 توسط اهورا
|
رهای آوا...
مى خواهم
گره بخورم در تو . . . !
آنقدر سخت كه با دندان بازم كنى ♥
+ نوشته شده در 2012/10/20 ساعت 17:35 توسط اهورا
|
رهای آوا...
رها این پست واسه شوهرته
ازدواج که کردی اینو بده بخونه....:(((
اشک.ن:با گریه این پستو گذاشتم....نکنه...:(
وای خدای من
+ نوشته شده در 2012/10/13 ساعت 18:15 توسط اهورا
|
لحظه های سکوتم
پرهیاهوترین دقایق زندگیم هستند ٬
مملو از آنچه که میخواهم بگویم و
نمیگویم...
+ نوشته شده در 2012/10/13 ساعت 17:35 توسط اهورا
|
رهای آوا...
دلم آرام میگیرد...
وقتی حس میکنم
جایی در این کره ی خاکی...
تو نفس میکشی و من
از همان نفس هایت نفس میکشم...
تو باش...
هوایت!بویت!برای زنده ماندنم کافیست...!!
+ نوشته شده در 2012/10/13 ساعت 17:32 توسط اهورا
|
رهای آوا...
مردم از عطر لباسم میفهمند
معشوقم تویی...
از عطر تنم میفهمند
با من بوده ای...
از بازوی به خواب رفته ام میفهمند
که زیر سر تو بوده...
......دیگر نمیتوانم پنهانت کنم!
+ نوشته شده در 2012/10/13 ساعت 17:25 توسط اهورا
|
رهای آوا...
این روزها آمارگیر شده ام...
میشمارم...
ماه ها را...
روزها را...
ساعت ها را...
دقیقه ها را...
ثانیه ها را...
تا بیاید روزی که تمام دستانت از آن من باشد.....!!
+ نوشته شده در 2012/10/13 ساعت 17:19 توسط اهورا
|
رهای آوا...
در من توان رفتن نیست...
مدام بند کفش هایم را...
به پاهای تو میبندم!
مدام در جیب های تو
کلید خانه ام را از قصد جا میگذارم.
مدام غرق میشوم
در حسرت کوچه هایی که
در رویا...
نام اتوبان را به دوش میکشند!
کلاغ های شهر من
سپیدیشان را...
در آسمان جا گذاشته اند!
اگر در تاریکی نبودنت
به دنبال ردپایت گشتن
دیوانگیست...
آری من دیوانه ام...!!!
+ نوشته شده در 2012/10/13 ساعت 14:0 توسط اهورا
|
حرف های ماهنوز ناتمام...